پارت ششم!
هروس صداهایی میشنید. احساس میکرد روی سطح نرمی خوابیده است. هنوز جای گاز دستش کمی گز گز میکرد. پسری که صدایش فقط چند قدم از او دور تر بود، با حرارت گفت:«
بیاین از طلسم فراموشی استفاده کنیم!»
پسر دیگری با صدای گرفته گفت:« دستشو چیکار کنیم؟»
پسر دیگری که دقیقا از کنار هروس بود گفت:« وایی... باورم نمیشه... یه دخترو آوردیم توی خوابگاه پسرا!»
فرد دیگری که بسیار دور تر از هروس بود با صدای بسیار عصبانی گفت:«پیتر تورو ریش مرلین خفه شو!»
هروس کم کم چشمانش را باز کرد. خورشید، کم کم داشت طلوع می کرد. متوجه شد که در یک اتاق در برج گریفندور است و روی یک تخت خوابیده است. جیمز پاتر، چند قدم آن طرفتر روی یک صندلی نشسته بود. او، همان کسی بود که پیشنهاد طلسم فراموشی را داده بود. پیتر پتی گرو و سیریوس بلک،که پهلویش پانسمان شده بود، در کنار تختش نشسته بودند. ریموس لوپین در نقطه ای دور تر، مدام راه میرفت. با چهره ای بسیار آشفته میرفت و برمیگشت. هروس در چهره اش، عصبانیت، ناراحتی، عذاب وجدان و استرس را میدید.
بالاخره پتی گرو متوجه به هوش آمدن هروس شد و با صدایی که به گوش همه حاضران میرسید گفت:«به هوش اومد!»
همه با حالت ترسناکی به هروس خیره شدند.
هروس که کمی معذب شده بود گفت:«اِاِاِ... چی شده؟»
هروس خودش را بلند کرد و روی تخت نشست. لوپین جلو تر آمد و رو به روی تخت ایستاد. جیمز گفت:«خب... یه اتفاقایی افتاد...»
اما قبل از اینکه هروس بتواند چیزی بگوید، لوپین، با صدای نگرانی گفت:«هروس، تو چیزی از قبل از بیهوش شدنت یادته؟»
هروس که تازه به یاد آن اتفاقات افتاده بود گفت:«بله... و...»
دست چپش را که باندپیچی شده بود بالا آورد. تازه فهمیده بود که چرا آن چهار نفر آنقدر به هم نزدیکند. همه به یکدیگر نیاز داشتند. لوپین که بسیار آشفته تر به نظر میرسید، با صدایی درمانده گفت:«هروس... من... واقعا متاسفم... نمیخواستم اینجوری بشه... وای خدایا...»
هروس که بیشتر معذب شده بود گفت:«اشکالی نداره! خب... تقصیر خودت نیست...»
«چرا هست... نباید از شیون آوارگان میومدیم بیرون! وای هروس...الان من... من تورو گاز گرفتم!»
«اره ولی... بیخیال! کتف خودت خوبه؟ سیریوس، تو چی؟ حال تو خوبه؟»
هروس برا عوض کردن موضوع این هارا گفت. جیمز غرولندی کرد و گفت:«منم هستمااا!»
هروس که خنده اش گرفته بود گفت:«تو چی؟»
جیمز با حالتی خود پسندانه گفت:«بَدَک نیستم! پشتم درد میکنه!»
لوپین با حالت بسیار ترسناکی، خطاب به جیمز گفت:«الان وقت این چیزاست؟»
پتی گرو گفت:«الان باید چیکار کنیم؟»
سیریوس با همان حالت گرفته گفت:«دم باریک، خواهش می کنم کم سوال بپرس... خودمونم نمیدونیم!»
هروس از روی تخت بلند شد و به پتی گرو گفت:«هیچی... من میرم توی خوابگاه خودم و این چند ساعت باقی مونده رو میخوابم.»
اما لوپین گفت:«نه!»
هروس گفت:«ببخشید؟ تو نمی تونی جلوی من رو برای رفتن به اتاق خودم بگیری.»
«نه... منظورم اینه که... تو الان...» گفتن این جمله برایش بسیار سخت بود.
«تو الان یه گرگینه ای.»
سیریوس گفت:«مونی... باید دستشو نشون خانم پامفری بدیم...»
هروس نمیخواست لوپین را به دردسر بیاندازد. اگه به درمانگاه میرفت، خانم پامفری متوجه می شد که جای گاز گرگینه است. بعد هم مجبور می شدند که راز لوپین را فاش کنند.
هروس قاطعانه گفت:«نه! اگه به گرگینه تبدیل شده باشم، فردا شب مشخص میشه. فردا شب هم ماه کامله. اونوقت یه فکری می کنیم.»
جیمز گفت:«راستی، هروس! اون موقع چرا تعقیبمون می کردی؟و اصلا چرا اون وقت شب بیرون بودی؟»
࿚۟⏝ྀི︶֯࿙⭒࿚֯︶ྀི⏝۟࿙
امیدوارم ازش لذت ببرید!
لایک کامنت یادتون نره! ♡
منتظر پارت بعد باشین! ☆
بیاین از طلسم فراموشی استفاده کنیم!»
پسر دیگری با صدای گرفته گفت:« دستشو چیکار کنیم؟»
پسر دیگری که دقیقا از کنار هروس بود گفت:« وایی... باورم نمیشه... یه دخترو آوردیم توی خوابگاه پسرا!»
فرد دیگری که بسیار دور تر از هروس بود با صدای بسیار عصبانی گفت:«پیتر تورو ریش مرلین خفه شو!»
هروس کم کم چشمانش را باز کرد. خورشید، کم کم داشت طلوع می کرد. متوجه شد که در یک اتاق در برج گریفندور است و روی یک تخت خوابیده است. جیمز پاتر، چند قدم آن طرفتر روی یک صندلی نشسته بود. او، همان کسی بود که پیشنهاد طلسم فراموشی را داده بود. پیتر پتی گرو و سیریوس بلک،که پهلویش پانسمان شده بود، در کنار تختش نشسته بودند. ریموس لوپین در نقطه ای دور تر، مدام راه میرفت. با چهره ای بسیار آشفته میرفت و برمیگشت. هروس در چهره اش، عصبانیت، ناراحتی، عذاب وجدان و استرس را میدید.
بالاخره پتی گرو متوجه به هوش آمدن هروس شد و با صدایی که به گوش همه حاضران میرسید گفت:«به هوش اومد!»
همه با حالت ترسناکی به هروس خیره شدند.
هروس که کمی معذب شده بود گفت:«اِاِاِ... چی شده؟»
هروس خودش را بلند کرد و روی تخت نشست. لوپین جلو تر آمد و رو به روی تخت ایستاد. جیمز گفت:«خب... یه اتفاقایی افتاد...»
اما قبل از اینکه هروس بتواند چیزی بگوید، لوپین، با صدای نگرانی گفت:«هروس، تو چیزی از قبل از بیهوش شدنت یادته؟»
هروس که تازه به یاد آن اتفاقات افتاده بود گفت:«بله... و...»
دست چپش را که باندپیچی شده بود بالا آورد. تازه فهمیده بود که چرا آن چهار نفر آنقدر به هم نزدیکند. همه به یکدیگر نیاز داشتند. لوپین که بسیار آشفته تر به نظر میرسید، با صدایی درمانده گفت:«هروس... من... واقعا متاسفم... نمیخواستم اینجوری بشه... وای خدایا...»
هروس که بیشتر معذب شده بود گفت:«اشکالی نداره! خب... تقصیر خودت نیست...»
«چرا هست... نباید از شیون آوارگان میومدیم بیرون! وای هروس...الان من... من تورو گاز گرفتم!»
«اره ولی... بیخیال! کتف خودت خوبه؟ سیریوس، تو چی؟ حال تو خوبه؟»
هروس برا عوض کردن موضوع این هارا گفت. جیمز غرولندی کرد و گفت:«منم هستمااا!»
هروس که خنده اش گرفته بود گفت:«تو چی؟»
جیمز با حالتی خود پسندانه گفت:«بَدَک نیستم! پشتم درد میکنه!»
لوپین با حالت بسیار ترسناکی، خطاب به جیمز گفت:«الان وقت این چیزاست؟»
پتی گرو گفت:«الان باید چیکار کنیم؟»
سیریوس با همان حالت گرفته گفت:«دم باریک، خواهش می کنم کم سوال بپرس... خودمونم نمیدونیم!»
هروس از روی تخت بلند شد و به پتی گرو گفت:«هیچی... من میرم توی خوابگاه خودم و این چند ساعت باقی مونده رو میخوابم.»
اما لوپین گفت:«نه!»
هروس گفت:«ببخشید؟ تو نمی تونی جلوی من رو برای رفتن به اتاق خودم بگیری.»
«نه... منظورم اینه که... تو الان...» گفتن این جمله برایش بسیار سخت بود.
«تو الان یه گرگینه ای.»
سیریوس گفت:«مونی... باید دستشو نشون خانم پامفری بدیم...»
هروس نمیخواست لوپین را به دردسر بیاندازد. اگه به درمانگاه میرفت، خانم پامفری متوجه می شد که جای گاز گرگینه است. بعد هم مجبور می شدند که راز لوپین را فاش کنند.
هروس قاطعانه گفت:«نه! اگه به گرگینه تبدیل شده باشم، فردا شب مشخص میشه. فردا شب هم ماه کامله. اونوقت یه فکری می کنیم.»
جیمز گفت:«راستی، هروس! اون موقع چرا تعقیبمون می کردی؟و اصلا چرا اون وقت شب بیرون بودی؟»
࿚۟⏝ྀི︶֯࿙⭒࿚֯︶ྀི⏝۟࿙
امیدوارم ازش لذت ببرید!
لایک کامنت یادتون نره! ♡
منتظر پارت بعد باشین! ☆
- ۱.۷k
- ۰۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط